۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

چند روز تعطیلی پشت سر هم در پیش بود
نقشه میکشیدم به سفر رفتن با تو یا حتی خانه ماندن چند روزه با تو
روزگار گذراندن باهم و زیستن در هوای هم
لیستی در ذهنم ساخته بودم از کارهایی که دوست داشتیم باهم و در کنار هم انجام بدیم و فرصت نشده بود 
کتاب خواندن، آشپزی کردن، فیلم دیدن
یا حتی کارهای تخصصی تری مثل طراحی کردن یک تخت جادار یا طراحی یک مجسمه با انواع بسط ها و لوله های صنعتی

۳ روز مانده به تحقق رویا
گفتی عازم سفری هستی به بلندای تمام تعطیلات 
سفر به خیر گفتم و رویاهام رو به آب سپردم و پشت سرت ریختم
.
تا تولد تو هنوز ۲ ماه مانده بود
خیال داشتم به جبران همه هدیه هایی که درست وقت خریدن، منصرف شده بودم از دادنشان
این بار تجربه ی جدیدی هدیه بدم
تو بعد از کتاب و فیلم و موسیقی و خواب
پرواز دوست داشتی و بلندی
پس در رویای من این روز این طور شروع میشد که

صبحانه می خوردیم و به کوه میزدیم، ایستگاه هفت توچال میرفتیم و ساندویچ کوچکی که درست کرده بودم رو همونجا می خوردیم
تا عصر خودمون رو به برج میلاد میرسوندیم و پانورامایی از شهر میدیدم و 
حوالی ساعت ۷ خودمون رو میرسوندیم جنت آباد که بتونیم غروب رو با پاراگلایدر و معلق ببینیم
شام هم میرفتیم جایی که مثل همیشه تو پیشنهاد میدادی

بلیط های لازم رو خریدم و ساعت ها رو هم چند بار چک کردم که زمان بندی ها درست باشن
.
در آن هنگام
زمان ایستاد
لبخندی به من زد
لبخندی به تو 
.
چند روزی از آخرین دیدارمان نگذشت
(همان که پرسیده بودم تا چه حد از ارتفاع نمیترسی و جواب داده بودی باید حس کرد)
رابطه سقوط کرد 
بی هیچ چتر نجاتی، با بیشترین سرعت زمین خورد

زنگ زدم بیا اما من نیم ساعت دیر به قرار میرسم
نیامدی، تاب نیاوردی این زمان گذاشتن را
که مثل همیشه، اولویتی برای من نبود در برنامه های فشره و حساس روزانه

بلیط های دونفره در کیفم
در زمین خدا راه رفتم و پرهای پروازم را دانه به دانه و با هر اشک کندم

روز بعد بلیط ها را پس دادم و با پولش این کفش را خریدم
دوستی که حتی در ارتفاع ۱۳ سانتی، با ۳ محافظ، تنها رهایم نمیکند
با هر صدای پاشنه اش، چشمکی به زمان میزنم
میدانم روزی نه چندان دور، او دوباره به من لبخند خواهد زد