۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

شکنجه یعنی
تو سال ها نباشی
از جان من رفته باشی
در روح من کمرنگ باشی
در شهر اما دور باشی
دلتنگ روزی
به کلاس من آمده باشی
سر به کاغذ و کتابم دیده باشی
در سکوت منتظر مانده باشی
ناگهانی
لب به خنده بگشایی
اما صورت با دست پوشانده باشی
.
پ.ن. یکی از شاگردای این ترم ام عین اونیه که برام نذار قبانی می خوند:
چرا تو؟
چرا فقط تو؟
چرا از میان زنان فقط تو؟
هندسه زندگی ام را تغییر می دهی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی
در را می بندی
و من اعتراضی نمی کنم
چرا فقط تو را دوست دارم؟
تو را می خواهم؟