۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

صبح یک روز وسط هفته ای
نزدیکی های ساعت بیداری تو
زنگ در خانه را بزنند
از جا پریده باشی
من اما فقط جابه جا شده باشم
بدو بدو به آیفون برسی و بگویی بفرمایید
بعد به اتاق برگردی و پیراهنی هول هولکی بپوشی
و من همچنان خواب باشم
دم در بروی و ببینی پیک
یک دسته گل بزرگ و زیبا آورده
از طرف خانومی ناشناس
که کارتی هم همراه گل ها کرده
با دلهره پاکت را باز کنی
و ببینی نوشته
تقدیم به تو
که طراوت بهار زندگی منی
و زیر آن امضا کرده باشد
اسفند
و تو توی درگاه اتاق خواب بایستی
خیره شوی به ملافه هایی که منم
.
و در آن هنگام
زمان ایستاد
چشمکی به من زد
لبخندی به تو