۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

یک بعد از ظهر آخر هفته ای
عصبانی  و پر مشغله
زودتر رسیده باشی خانه و
بی حوصله بساط کار پهن کرده باشی بر میز
سلام که می کنم، سرت را بلند نکرده بگویی
یه بوس بده و دیگه کاری به کارم نداشته باش
فقط یه چایی بهم بده با کیک یا شیرینی

من هم کتری را بگذارم که تا جوشی می زند، لباس عوض کرده باشم و
تا چای دم می کشد، دوشم را هم گرفته باشم و
روزه ی شبانه ی سکوت آغاز کنم و
روی مبل دورتر از تو بنشینم و
کاغذ هایم را جلویم بریزم و
مثل قدیم ترها که با هم نبودیم
اما در فکر هم بودیم
هدفون به گوش بزنم و
چند کاغذی اتودی بزنم از
تویی که در نوری در آن طرف دور
دستی به سر برده ای و دستی به قلم و ماشین حساب داری
که چشم می مالی و چند لحظه ای خیره می شوی به جایی و
کاغذ هایت را مرتب می کنی و منگنه میزنی و
تا به خود می آیی، ساعت از نیمه شب گذشته
اما من مشغول مداد و کاغذ و هدفون
چنان غرقم که منتظر قایق نجاتم برای ساحل تخت خواب
صدایم می کنی اما من
نباید بشنوم تا افطار این روزه به بوسه

می آیی آهسته از پشت
می شنوی زمزمه ی آهنگی آشنا را و
می بینی تصویری از خود را
که چند خطی زیرش نوشته شده

شب ما
سکوت تو
کویر من

.
و در آن هنگام
زمان ایستاد
چشمکی به من زد
لبخندی به تو