۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

صبح یک روز برفی
بعد از بارش بی وقفه ی چندین روزه
وقتی حس و حال بیرون رفتنت از تخت نیست
وقتی با عجله می پوشم و شال و کلاه کرده
سفارش می کنمت به کتری در حال جوشیدن
می دانی که صبحانه ی گرم و آماده خبری نیست
پله ها را چند تا یکی می دوم و میروم
.
هنوز زیر لحاف و ملافه ها قایم شده ای که در را باز می کنم
بلند می گویم کلید جا گذاشته ام و به آشپزخانه میروم و چند دقیقه بعد
در حالی که در را پشت سرم میبندم هشدار میدهم که
اگر کتری بجوشه و گاز کثیف بشه، خودت باید .....
صدای غرغر عه بلند شدنت را تا پشت در می شنوم
و صدای پایی که سلانه سلانه در راه است
.
به آشپزخانه که میرسی
زیر کتری را که کم میکنی
بالاخره چشمت به روی میز می افتد
یک کاسه ی سرخ با انبوه برف و چند شاهتوت یخ زده بر روی آن
در یک سینی سفید با ردی از شربت سرخ که نوشته ام
.
جایی در میانه سپیدی برف ها
جایی در میان کوهستان تنت
مرا به سرخ ترین بوسه
مهمان می کنی؟
.
و در آن هنگام
زمان ایستاد
چشمکی به من زد
لبخندی به تو